معنی آناهیتا افشار
حل جدول
لغت نامه دهخدا
افشار. [اَ] (اِمص) فشار. انضغاط. (از فرهنگ فارسی معین). || خلانیدن. (آنندراج) (برهان). || افشردن، یعنی آب از چیزی بزور دست گرفتن. (برهان). || ریختن پی درپی. (از برهان). || (ن مف مرخم) در بعضی کلمات مرکب بمعنی افشارده و افشرده آمده است. (فرهنگ فارسی معین). چیزی که بزور پنجه از هم افشرده شود چون سیم دست افشار و زر دست افشار. (از آنندراج).
- دست افشار، مایعی که بواسطه ٔ فشردن با دست از میوه ای گرفته شود:آب لیموی دست افشار. آب غوره ٔ دست افشار. (ناظم الاطباء):
بمستی گر رسد دستم بمینای نمک سودش
شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش.
داراب بیگ جویا (آنندراج).
|| چیزی که ریخته شده پی درپی. || خلانیده شده. (ناظم الاطباء). || (نف مرخم) ریزنده. (برهان). افشرنده. (آنندراج). || معین. شریک. رفیق. ممد. معاون. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). || (فعل امر) امر از افشردن. یعنی بخلان، بفشار. (برهان) (آنندراج).
- پاافشار، نعلین چوبین. (آنندراج).
- سم افشار، پاافشار:
گاو را داغها نهی بسرین
بر دل خاک گر سم افشاری.
سنجر کاشی (از آنندراج).
افشار. [اَ] (اِخ) طایفه ای از ترکان چادرنشین که در بیشتر خاک ایران پراکنده اند و دارای چندین تیره اند. (از ناظم الاطباء). خاندان معروف افشاریه یعنی نادرشاه و جانشینان او هم از این طایفه اند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مقالات کسروی ج 1 ص 80 ببعد شود.
صالح افشار
صالح افشار. [ل ِ ح ِ اَ] (اِخ) رجوع به صالح بیک افشار شود.
صالح افشار. [ل ِ ح ِ اَ] (اِخ) رجوع به صالح خان افشار شود.
پای افشار
پای افشار. [اَ] (نف مرکب، اِ مرکب) پاافشار. پای اوژاره. لوح پا: پای افشار جولاه. پای افشار جولاهگان، معلی. (دهار). میدانی. (مهذب الاسماء). رجوع به پاافشار شود:
نیست بافنده او بدست افزار
نه بماکو نورد و پای افشار.
شیخ آذری (از شعوری).
نام های ایرانی
فرهنگ پهلوی
بانوی پاک و بیگناه، پاکبانو
فرهنگ عمید
فارسی به انگلیسی
Holy
فرهنگ معین
(اَ) (اِ.) گوشه ای است در دستگاه شور.
معادل ابجد
1050